آبانآبان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

آبان گاه

نور چشمم

        با تو می توان ستاره ها را پیدا کرد فانوس به دست مدعی را بی ادعا کرد ای زاده از خورشید تابان،نور چشم با تو می توان شعر ایثار را معنا کرد   بلورم،آبان بانو   عاشقم اینم که می ایستی کنار واسم لبخند می زنی و آقون و واقون می کنی و مثلا با زبون خودت باهام حرف می زنی   عاشق اینم که وقتی ذوق می کنی دهنتو تا جایی که می تونی باز می کنی...می خندی و اون چهارتا دونه مرواریدتو نشونم می دی   عاشق اینم که وقتی میشینی روی اون صندلی کوچیک خونه بابابزرگ کلی باد می کنی انگاری اورست را فتح کردی   ...
19 مهر 1393

ده ماهگی

        آن چهره نورانی تمثیل مه تابان قرص نگهت در شب چون دایره ای رخشان چشمان قشنگ تو گویی که چو تب دارد صد دانه رخشنده زیبنده چو شب دارد گلبرگ رخت نازک بر برگ گلش شبنم طنازی و زیبایی یکباره شود در هم   خاتونم،آبان بانو مادر فدات بشه،مادر پیش مرگت بشه درد وبلات تو جونم اینقدر زرنگی..اینقدر باهوشی..اینقدر هوش ربایی و دلربا الان که اینها رو می نویسم...ده ماه  و 22 روز سنت هست.....دیگه خودت خوب و راحت از مبل و تخت می ری بالا و می آیی پایین. حسابی مامان شناس شدی..دوست داری بیایی بشینی توی بغلم و باد کنی..این غبغب خوشگلتو باد کن...
19 مهر 1393

سینمای خانگی

  به جهانی ندهم شوق گل روی تو را به دو عالم ندهم سلسله گیسوی تو را   برگ گلم،آبان بانو جریان این عکس و فیگور تو چیه؟ جریان اینه که بابا و جانان داستن روی تخت بازی می کردن و تو هم اینجوری نشسته بودی و نگاهشون می کردی..گهگاه می خندیدی و دست هم می زدی واسشون..انگاری جدی جدی اومده بودی سینما آخه درد و بلات تو جونم..تو چرا نشستنت  و فیگور گرفتنت هم قشنگه؟ هان چرا؟ جواب بده..چرا تو اینقدر شیرنی؟ اینقدر تو دلبرو هستی....نفسم دیگه بالا نمی آید واست ها....اینقدر عاشقتم..اینقدر بی قرارتم.... ...
19 مهر 1393

نه ماهگی

      موهایت شاخه های پر شکوفه اند بر سرت دستانت پنجه های خورشید را به تصویر می کشند صدایت تاللو مروارید در صدف  و چشمانت معجزه ای عظیم در خلقت... چه بنامم تو را؟ نه شکوفه نه خورشید نه مروارید نه معجزه اتفاقی تکرار نشدنی..... زیبایم،آبان بانو این عکست را در فروشگاه رفاه ازت گرفتیم.اولین باری بود که اینجوری روی این سبدهای خرید می نشستی و خودت هم حسابی ذوق کرده بودی...این خوشحال بودی و هی اطرافت را نگاه می کردی..پاهای کوچولوت را تکون تکون می دادی..دست می زدی و می خندیدی...خوشحال بودی   به نظرم تو باهوش..هم از ای...
19 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آبان گاه می باشد